ادامه مطلب
مجموعه داستان شغل من قسمت هفتم - وب اپلیکیشن

سید زنگ زد و گفت: «یه شرکت هست نیرو لازم داره من گفتم یکی هست توی دانشگاه کارش خیلی درسته گفت بهش بگو بیاد صحبت کنیم» منم قبول کردم برم برای صحبت با مدیر شرکتی که سید گفته بود. با یکی دیگه از بچهها هماهنگ کردم و رفتیم اون شرکت برای صحبت و بعد از سلام و احوال پرسی رسیدیم به صحبت در مورد کار و مدیر شرکت این طوری …